اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)

چند شعر ازاستاد علی اکبر لطیفیان
           
    
      زره اندازه نشد پس کفنش را دادند
      کم ترین سهمیه از سهم تنش را دادند

      قاسم انگار در آن حظه "انا الهو" شده بود
      سر این "او" شدنش بود "من"ش را دادند

      بی جهت نیست تماماً بغلش کرده حسین
      بعد ده سال دوباره حَسنش را دادند

      تا که حرز حسنی همره قاسم باشد
      عمه ها تکه ای از پیرهنش را دادند

      داشت مجذوب کلیم اللهی خود می شد
      سنگ ها نیز جواب سخنش را دادند

      داشت با ریختنش پای عمو کم شد
      چه قدر خوب زکات بدنش را دادند

      گفت یعقوب: تن یوسف من را بدهید
      گفت یعقوب: ولی پیرهنش را دادند

 
***********************


      من برایت پدرم پس تو برایم پسری
      چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

      یاد شب های مناجات حسن می افتم
      می وزد از سر زلف تو نسیم سحری

      همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو
      نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری

      من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم
      می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

      بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد
      نیست ممکن بروی و دل ما را نبری

      قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم
      قمری را به روی دست گرفته قمری

      نوعروست که نشد موی تو را شانه کند
      عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری

      تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی
      دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

      بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
      از روی قامت تو رد شده هر رهگذری

      جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم
      وای عجب درد سری وای عجب درد سری

 
***********************
     

      گُلِ پژمرده پژمردن ندارد
      ز پا افتاده پا خوردن ندارد
      مرا بگذار عمو برگرد خیمه
      تن پاشیده كه بردن ندارد

      ***
      بیا شوق مرا ضرب المثل كن
      تمام ظرفهایم را عسل كن
      برای آنكه از دستت نریزم
      مرا آهسته آهسته بغل كن

      ***
      لبم بوی پدر دارد عمو جان
      سرم شوق سفر دارد عمو جان
      تمام سنگ ها بر صورتم خورد
      یتیمی دردسر دارد عمو جان

 
***********************

 

      خوب است هر عاشق قرنی داشته باشد
      در دست، عقیق یمنی داشته باشد

      گر میل به قربان شدنی داشته باشد
      بد نیست که معشوق  «لن» ی داشته باشد

      این جذبۀ عشق است که رد کردمت این جا
      ور نه پی چشمم نمی آوردمت این جا

      تو فرق نداری به خدا با پسر خویش
      این گونه عمو را مکشان پشت سر خویش

      خوب است نقابی بزنی بر قمر خویش
      تا قوم زمینت نزند با نظر خویش

      آخر تو شبیه حسنی، حرز بیانداز
      تو یوسف صحرای منی، حرز بیانداز

      ماه از روی چون ماه تو وامانده دهانش
      زلف تو پریشان شد و دادند تکانش

      حق دارد عمو این همه باشد نگرانش
      این ازرق شامی و تمام پسرانش

      کوچک تر از آنند به جنگ تو بیایند
      گر جنگ بیایند به چنگ تو میایند

      زن ها چه قدر موی پریشان تو کردند
      از بس که دعا بر تو و بر جان تو کردند

      وقتی که نظر بر قد طوفان تو کردند...
      وقتی که نگه بر تو و میدان تو کردند

      گفتند: نبردش چه نبردی است! ماشالله
      این طفل حسن زاده چه مردی است! ماشالله

      بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد
      بانگ جرس افتاد و به رویت فرس افتاد

      از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد
      سینه ت که صدا کرد، عمو از نفس افتاد

      از زندگی ات، آه، تو را سیر نکرده؟
      چیزی وسط سینه ی تو گیر نکرده؟

      میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد
      آئینۀ جنگیدن مرد جملت کرد

      آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد
      با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد

      از بس که عدو سنگ به ظرف عسلت زد
      اندام تو در بین عسل ریخت کِش آمد

      دور و برت آن قدر شلوغ است که جا نیست
      خوبی ضریح تو به این است جدا نیست

      بر گیسوی تو خون جبین است، حنا نیست
      نه ...بردن این پیکر تو کار عبا نیست

      باید که کفن پوش بلندت بنمایم
      آغوش به آغوش بلندت بنمایم

      یک لحظه تو پا شو بنشین... جان برادر
      آخر چه کنم ماه جبین... جان برادر؟

      تا پا مکشی روی زمین... جان برادر
      از کاکل تو مانده همین؟... جان برادر

      جسم تو زمین است، عمو می رود از دست
      تو می روی از دست، عمو می رود از دست


***********************

    
       بالاترین محله ی پرواز جاش بود
      خورشید از اهالی صبح نگاش بود

      خال لبش كه ارثیه ی آفتابهاست
      یك آسمان ستاره ی قطبی فداش بود

      یك بند بسته، بند دگر را نبسته است
      این اشتیاق تازه ی نعلین پاش بود

      كم كم بزرگ می شود و مرد می شود
      آنقدر سنگ و تیر و بهانه براش بود

      افتاده بود و دور خودش داد می كشید
      یك استخوانْ دردِ بدی در صداش بود

      آن جاده ای كه ما به غبارش نمی رسیم
      این نوجوان قافله در انتهاش بود

 

***********************

     آمد از خیمه همچو قرص قمر
      آنکه آماده بهر پرواز است
      اشتیاق است و ترس جاماندن
      بند نعلین او را اگر باز است
      
      کربلا با نسیم گلبرگش
      رنگ و بوی گلاب می گیرد
      حسنی زاده است٬ حق دارد
      چهره اش را نقاب می گیرد
      
      آخر او  ماهپاره می باشد
      مثل خورشید عرشه ی زین است
      آن گلی که به چشم می آید
      زودتر در نگاه گلچین است
      
      قامت سبز و قد کوتاهش
      بوی کامل ترین غزل دارد
      اینکه شوق زبان زد عشق است
      سیزده شیشه ی عسل دارد
      
      جشن دامادی و بلوغش بود
      که به تکلیف خود عمل می کرد
      مثل یک غنچه زیر مرکب ها
      داشت خود را کمی بغل می کرد


      سینه گاهش کمی تحمل داشت
      آن هم از دست نعل ها وا شد
      معجزه پشت معجزه آمد
      نونهالی شبیه طوبی شد
      
      گر عمو را شکسته می خواند
      گر کلامی به لب نمی آرد
      در مسیر صدای بی حالش
      استخوانِ مزاحمی دارد
      
      قامت او کمی بزرگ شده است
      یا عمو قامت خمی دارد؟!
      رد پای کشیده ی او تا
      وسط خیمه لاله می کارد
      
      بر سر گیسوی پریشانش
      رنگ خونابه نیست٬ رنگ حناست
      آخر این نوجوان بی حجله
      تازه داماد سیدالشهدا ست...


***********************


     آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی
      کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی

      خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد
      بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی

      لشکری را ریختی، آخر تنت را ریختند
      کار دستت داد آخر ضربه هایی که زدی

      استخوان سینه ات می گفت اینجایم عمو
      خوب شد پیدا شدی با دست و پایی که زدی

      ذره ذره چون علیِّ اکبرم می بوسمت
      این به جای بوسه هایِ بر عبایی که زدی

      سیزده تا سیزده تا نیزه بیرون می کشم
      در إزای سیزده جام بلایی که زدی

 

 



موضوعات مرتبط: شب ششم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)
[ 29 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)

سعيد توفيقي

ساحل بحر کرم پُر موج است
ميل سيمرغ بقا بر اوج است
علم اعداد رياضــي برگشت
عدد سيزده امشب زوج است

**
سيــزده بار حزينـــم امشب
با غم و غصه عجينم امشب
به خود عشق قسم، دل شده ي
سيزده سالــه ترينــم امشب

**
سيزده بار ز خود رستم من
سيزده مرتبــه سرمستم من
سيزده بار به آقا سوگنــد
قاسم ابن الحسني هستم من

**
سيـــزده بار دلــم در محــن است
تا سحر ذکر دلم يا حسن است
آن شهيدي که شب روضه ي اوست
سيزده ساله ترين بي کفن است

**
گر مسلمان امام حسنيــد
سائل لطف مدام حسنيد
سيزده بار بگوئيد حسين
تا بفهمند غــلام حسنيد

**
سيزده حجــله بنا بگذاريــد
سـيزده بـار حـنـا بـگذاريد
سفره ي عقد بچينيد و در آن
قـاب عکس شهدا بگذاريد

**
سيزده بار حسينـــي بشــويد
بربلا شـــاهد عيني بشويد
حال که رخصت گريه داريد
فاتحه خوان خُميني بشويد

***
ياد از پير جماران بکنيد
سيزده مــوي پريشان بکنيد
سر دهيد اشهد انّ قاسم
خويش را باز مسلمان بکنيد

**
سيزده بار ز خود پر بکشيد
سيزده جام بلا سر بکشيد
ياد از حجله قاســـم بکنيد
سيزده لاله ي پرپر بکشيد

**
کوفيان يک دفعه بي تاب شدند
در شگفت از رخ مهتاب شدند
تا که از خيمه خود کرد طلوع
سيزده قـــرص قمر آب شدند

**
چه جمالي کَفَلق لايق اوست
سيزده حور و ملک شايق اوست
بس که داراي کمالات است او
سيزده بار خدا عاشق اوست

**
ديده شد قبقبه، چشمش کردند
بلکه صد مرتبه چشمش کردند
قمــر سيزده تا کــه ســـر زد
چشم ها يک شبه چشمش کردند

**
سيزده مرتبه در خويش شکست
استخوانش ز پس و پيش شکست
سنگ ها قصد طوافـــش کردند
شيشه ي تُنــگ بلوريش شکست

**
آتش جنگ چو افروخته شد
جگر فاطمه ها سوخته شد
حرکت نعل ز اندازه گذشت
بدنش روي زمين دوخته شد


**********************

علي اکبر لطيفيان
 
خوب است هر عاشق قرني داشته باشد
در دست عقيق يمني داشته باشد

گر ميل به قربان شدني داشته باشد
بد نيست که معشوق  «لن» ي داشته باشد

اين جذبه عشق است که رد کردمت اين جا
ور نه پي چشمم نمي آوردمت اين جا

تو فرق نداري به خدا با پسر خويش
اين گونه عمو را مکشان پشت سر خويش

خوب است نقابي بزني بر قمر خويش
تا قوم زمينت نزند با نظر خويش

آخر تو شبيه حسني، حرز بيانداز
تو يوسف صحراي مني، حرز بيانداز

ماه از روي چون ماه تو وامانده دهانش
زلف تو پريشان شد و دادند تکانش

حق دارد عمو اين همه باشد نگرانش
اين ازرق شامي و تمام پسرانش

کوچک تر از آنند به جنگ تو بيايند
گر جنگ بيايند به چنگ تو ميايند

زن ها چه قدر موي پريشان تو کردند
از بس که دعا بر تو و بر جان تو کردند

وقتي که نظر بر قد طوفان تو کردند...
وقتي که نگه بر تو و ميدان تو کردند

گفتند: نبردش چه نبردي است! ماشالله
اين طفل حسن زاده چه مردي است! ماشالله

بالاي فرس بودي و بانگ جرس افتاد
بانگ جرس افتاد و به رويت فرس افتاد

از هر طرفي بال و پرت در قفس افتاد
سينه ت که صداکرد، عمو از نفس افتاد

از زندگي ات، آه، تو را سير نکرده؟
چيزي وسط سينه ي تو گير نکرده؟

ميل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد
آئينه جنگيدن مرد جملت کرد

آنقدر عسل گفتي و مثل عسلت کرد
با زحمت بسيار عمويت بغلت کرد

از بس که عدو سنگ به ظرف عسلت زد
اندام تو در بين عسل ريخت کِش آمد

دور و برت آن قدر شلوغ است که جا نيست
خوبي ضريح تو به اين است جدا نيست

بر گيسوي تو خون جبين است، حنا نيست
نه ...بردن اين پيکر تو کار عبا نيست

بايدکه کفن پوش بلندت بنمايم
آغوش به آغوش بلندت بنمايم

يک لحظه تو پا شو بنشين... جان برادر
آخر چه کنم ماه جبين... جان برادر؟

تا پا مکشي روي زمين... جان برادر
از کاکل تو مانده همين؟... جان برادر

جسم تو زمين است، عمو مي رود از دست
تو مي روي از دست، عمو مي رود از دست  


**********************

محمد مهدي رافع "تنها"

باز کامم به مدح تو وا شد
دفتر شعر من مصفا شد

باز شوري به سينه ام افتاد
صدف طبع من گهر زا شد

ني فقط ما اسير زلف توايم
عاشق تو حسين زهرا شد

نفس تو رسيده اش به مشام
پور مريم اگر مسيحا شد

درسي از تار زلف تو آموخت
يوسف ار اين چنين دل آرا شد

بي خبر بود از گل رويت
گر که مجنون اسير ليلا شد

سرو، گر قامتي چنين دارد
از ازل، پيش پاي تو پا شد

نکته دانِ نگاه تو گشته
چشم آهو اگر که زيبا شد

لرزه بر پشت دشت افتاده
قاسم ابن الحسن هويدا شد

بر لبت نام مجتبي آمد
خار در ديدگان اعدا شد

تيغ ها سر به زير افکندند
چشم ها محو در تماشا شد

قامتت را زره گران آمد
گر چنين، رهسپار سينا شد  

صف دشمن شکافت يک نگهت
برق چشمت عصاي موسي شد

با نبرد تو در دل ميدان
ياد حيدر دوباره احيا شد

با تکاپو و رقص شمشيرت
راه و رسم نبرد معنا شد

ضرب شصتت کوير را لرزاند
شورشي بين خصم بر پا شد

اين همان شير بيشه ي جمل است
يا که حيدر دوباره پيدا شد؟!

عرق شرمِ قهرمانان ريخت
پيش پايت کوير، دريا شد

از عذارت نقاب تا افتاد
مهر، حيران و ماه، رسوا شد

کي ملامت کنم به گل چينت
بند روبند تو چرا وا شد؟!

مانده ام من چگونه بر تن تو
اين همه زخم روي هم جا شد

کمتر از نصف روز، قامت تو
به بلنداي قدّ سقا شد!!!

تن تو زير دست و پاي سپاه
چون تنِ اکبر ارباً اربا شد

برگ جان بازيت در اين صحرا
با سُم اسب، مهر و امضا شد

کمتر اين خاک را تفحص کن
قامتم ديگر از غمت تا شد...


**********************

يوسف رحيمي
 
مي‌روم بي‌قرار و بي پروا
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
مي‌روم که دلم شده دريا
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
مي‌روم عاقبت به خير شوم
همدم قاسم و زهير شوم
واپسين لحظه هاي عاشورا
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
هر دلي در خروش مي‌آيد
غيرت من به جوش مي‌آيد
قد و بالام کوچک است اما
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
   
بعد عباس و قاسم و اکبر
آه ديگر پس از علي اصغر
بي فروغ است پيش من دنيا
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
صبر کردن دگر حرام شده
آه حجّت به من تمام شده
بشنويد اين صداي قلبم را
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
هر طرف تير و نيزه و دشنه
همه لشکر به خون او تشنه
مانده تنها عموي من تنها
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
منم و بغض ناگزيري که ...
منم و لحظة خطيري که ...
چشم دارد به دست من بابا
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
مي‌دهم من تمام هستم را
سپرش مي‌کنم دو دستم را
در رگم خون مادرم زهرا
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي
 
بين طوفان نيزه و خنجر
مي‌روم تا شوم چنان اکبر
ارباً اربا ، مقطع الأعضاء
مي‌روم لا اُفارِقُ عَمِّي




موضوعات مرتبط: شب ششم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)
[ 29 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)

محمود ژولیده

من‌ رسول‌ حرمم‌ نامه‌ رسان‌ حسنم‌
پیك‌ لبیك‌ پدر، بلبل‌ شیرین‌ سخنم‌

نامه‌ دارم‌ ز پدر، دست‌ خط‌ خون‌ جگر
تا شوم‌ جای‌ پدر یار تو با جان‌ و تنم‌

پدرم‌ داده‌ چنین‌ بهر تو پیغام‌ سروش‌
كه‌ شود یار تو در كرب‌ و بلا یاسمنم‌

در فصاحت‌ چو حسن‌ گاه‌ شجاعت‌ چو حسین‌
رزم‌آموز اباالفضل‌، یلی‌ ممتحنم‌

بیقرار از سخن‌ خاطره‌آموز توأم‌
كه‌ هنوز اشك‌ فشان‌ از غم‌ بیت‌ الحزنم‌

دیگرم‌ طاقت‌ ماندن‌ به‌ حرم‌ نیست‌ عمو
در ره‌ پاك‌ تو آمادۀ خون‌ ریختنم‌

دست‌ از نصر ولا بر نكشم‌ واللّهِ
‌ نیستم‌ كودك‌ خیمه‌ كه‌ یلی‌ صف‌ شكنم‌

پهلوانم‌ من‌ و شاگرد علی‌ اكبر تو
كشتن‌ ازرِق شامی‌ ست‌ به‌ یك‌ تاختنم‌

بهتر آن‌ است‌ كفن‌ پوش‌ تو ای‌ یار شوم‌
ز رهت‌ دست‌ نگیرم‌، زرهم‌ شد كفنم‌

رنگ‌ و بوی‌ حسنی‌ دارم‌ و بر چهره‌ نقاب‌
زآن كه‌ آیینه خورشیدم‌ و مشك‌ ختنم‌

شمه‌ای‌ رزم‌ علی‌ وار نشان‌ باید داد
تا ببینند شِگرد عَلَم‌ انداختنم‌

گر چه‌ در حلقه‌ حصر سپه‌ كوفه‌ روم‌
نیست‌ خوفم‌ ز قتال‌، عاشق‌ جان‌ باختنم‌

ای‌ عمو زیر سم‌ اسب‌ اگر تن‌ دادم‌
نیتم‌ بود كه‌ قبل‌ از تو شود خُرد تنم‌

زیر شمشیر و سنان‌ در وسط‌ گرد و غبار
می‌درخشد تن‌ سرخم‌ كه‌ عقیق‌ یمنم‌

چه‌ امامی‌ چه‌ قیامی‌ چه‌ وداعی‌ چه‌ دمی‌
سر به‌ زانوی‌ پدر دارم‌ و رضوان‌ وطنم‌

 

*********************


محمود ژولیده

چون‌ گل‌ احمر لیلا ز بلا پرپر شد
سیزده‌ سالۀ‌ یوسف‌ به‌ عمو یاور شد

نامۀ‌ سبز حسن‌ سوخت‌ دل‌ سرخ‌ حسین‌
چشمش‌ از دیدن‌ سر خط ‌برادر تر شد

یوسف‌ یوسف‌ زهرا چو نقابش‌ برداشت‌
چشم‌ شمشیر زنان‌ خیره‌ بر آن‌ دلبر شد

در حرم‌ مورد تشویق‌ و به‌ میدان‌ مصاف‌
باعث‌ خیرگی‌ چشم‌ همه‌ لشگر شد

لشگر كوفه‌ ز رزمش‌ متحیر كه‌ چنین‌
شور رزمندگی‌ اش‌ زنده‌ كن‌ حیدر شد

گفت‌ داغش‌ به‌ دل‌ پیر و جوان‌ بگذارم‌
آن كه‌ در جنگ‌ شجاعان‌ یل‌ نام‌ آور شد

كشت‌ هفتاد سوار از پی‌ یك‌ حملۀ سخت‌
پهلوانان‌ عرب‌ را ز همه‌ برتر شد

محو شد طایفۀ‌ ازرِق شامی‌، ز یهود
گوئیا بار دگر فتح‌ از او خیبر شد

یا علی‌ ذكر لبش‌ بود كه‌ فرقش‌ بشكافت‌
سجدۀ‌ سرخ‌ ادا كرد و به پا محشر شد

سینه‌اش‌ خرد چو شد كرد صدا وا اماه!‌
زیر سم‌های‌ ستور سینه‌ زن‌ مادر شد

دست‌ و پا می‌زد و با درد عمو را می‌خواند
بر زمین‌ پا زدنش‌ چون‌ پسر هاجر شد

می‌درخشید رخش‌ چون كه‌ به‌ میدان‌ می‌رفت‌
پر ز خون‌ بود سرش‌ چون‌ بدنش‌ پرپر شد


*********************

محمد علی بیابانی
 
باز بوی بهار آمده است
سینه ها را قرار آمده است

چشمه جاری کرامت حق
از دل کوهسار آمده است

سفره دار مدینه را امشب
پسری گل عذار آمده است

که برای کریم آل عبا
سند افتخار آمده است

مژده بر نسل نوجوان بدهید
که به آن ها نگار آمده است

باز هم لطف حق عظیم آمد
پسر حضرت کریم آمد

تا که چشمان خویش وا می کرد
ملک از ذوق جان فدا می کرد

هرچه دل بود با خودش می برد
در مسیر خدا رها می کرد

حسن آنشب ز شوق تا خود صبح
به همه سائلان عطا میکرد

مادرش هم کنار گهواره
تا زمان سحر دعا می کرد

وقت خوابش برای لالایی
فقط عباس را صدا می کرد

هرکه در کوی عشق عازم شد
بخدا که گدای قاسم شد  

ما تو را از همان ازل دیدیم
چشم های تو را غزل دیدیم

کهکشان تو را رصد کردیم
قمر و زهره و زحل دیدیم

تا به میدان طف درخشیدی
روی لب های تو عسل دیدیم

در دل کار زار عاشورا
تا تو را گرم در جدل دیدیم . . .

. . . در سپیدی چشم های حسین
خاطرات یل جمل دیدیم

ضرب دست تو کار دشمن ساخت
ارزق شام را ز پا انداخت

پدرت گوشوار عرش خداست
مادر تو عروس آل عباست

طینتت نور و کوثر و یاس است
چون که مادربزرگ تو زهراست

نوه ی حیدری و این صفتت
ز شگرد نبرد تو پیداست

خوش به حالت که عمه ات زینب
و عمویت امام عاشوراست

قاسمی و پسر عموهایت
اکبر و اصغر و امام دعاست

در فرار از تو دشمن رذل است
چونکه استاد تو اباالفضل است

عشق از واژه های نابت بود
مبحث اصلی کتابت بود

سیزده ساله رهبر عشقی
کربلا اوج انقلابت بود

جانفدا کردنت به پای عمو
از دعاهای مستجابت بود

آن بلای عظیم عاشورا
نه قضا بلکه انتخابت بود

پای تو بر رکاب اگر نرسید
بال های ملک رکابت بود

فصل سرد مرا بهاری کن
مثل بابات سفره داری کن


*********************

یوسف رحیمی

رمضان است ماه صوم و صلات
ماه جود و کرامت و خیرات

خانهٔ‌ هر کسی کریم تر است
می شود کعبه، کعبهٔ‌ حاجات

در مدینه عجب هیاهویی است
درِ این خانه اکثر اوقات

ولی امشب قیامت دگری ست
که چنین جلوه گر شده برکات

حسن بن علی پدر شده است
نذر لبخند قاسمش صلوات

در جمال و جلال و یکتایی
آیه آیه تجلّی حسنات

زمزم و سلسبیل می‌ نوشند
از لبش جرعه جرعه آب حیات

چشم هایش بهشت اهل ولا
پلک هایش گشوده باب نجات

دست ابن الکریم می بخشد
به گدایش دوباره برگ برات

امشبی همسفر شدم با ماه
مقصدم کربلاست! بسم الله

در نگاهت فروغ توحید است
چشم هایت دو چشمه خورشید است

هر نگاه پر از صلابت تو
در حرم روشنای امید است

با تماشای قامتت، ارباب
پدرت را کنار خود دیده است

کوه عزم و اراده ای قاسم!
در دلت شور عشق، جاوید است

نورِ حُسن و حماسهٔ‌ مولا
بر قد و قامت تو تابیده ست

دمی از رخ نقاب را بردار
پردهٔ‌ آفتاب را بردار  

مشق کردی خروش ایمان را
این شکوه بدون پایان را

آفریدی میانهٔ‌ میدان
رزم مولایی نمایان را

پسر تکسوار صبح جمل
زیر و رو کرده ای تو میدان را

صد چو أزرق غبار یک قدمت
بنگر این لشکر گریزان را

تیغ اگر بر کشی شبیه عمو
به لجام آوری تو طوفان را

قامت تو اگر چه بی زره است
تیغت آن ابروانِ پر گره است

کام خشکت پر از عسل شده است
چشم تو چشمهٔ‌ غزل شده است

شیوه های نبرد حیدری ‌ات
طرحی از عرصهٔ‌ جمل شده است

مادرت «إن یکاد» می خواند
پسر مجتبی چه یل شده است

شوق پرواز را همه دیدند
در نگاهی که بی بدل شده است

در هوای امام لب تشنه
جان فشانی تو مَثَل شده است

از ازل با خدات یک دله ای
تا وصالش نمانده فاصله ای

راوی داغ تو نسیم شده
پیکرت دشت یا کریم شده

بیکران است وسعت قلبت
داغ هایت اگر عظیم شده

چیزی از پیکرت نمانده دگر
بسکه دلجویی از یتیم شده

همه با اسب های تازه نفس!
چقَدَر دشمنت رحیم شده!

اتفاقات تازه ای افتاد
نعل هم آمده سهیم شده

پیکرت در غبارها گم شد
در میان سوارها گم شد 
 



موضوعات مرتبط: شب ششم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)
[ 29 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)

وحید قاسمی

گُلِ طوفان سواری وای بر من
تمام عشق یاری وای بر من

علی اكبر كه جوشن داشت آن شد
تو كه جوشن نداری وای بر من

***

اشك هایت طعنه بر جیحون زده
آتشی بر خرمن مجنون زده

خواب می بینم خدایا چیست این؟
استخوان ازسینه ات بیرون زده


*********************


غلامرضا سازگار

ای عمو پاره پاره شد بدنم
زرهم گشته زخم‌های تنم

منم آن یوسفی که گردیده
بــدنم پـاره‌تر ز پیـرهنم

سیـزده سـال آرزو دارم
روی دست تو دست و پا بزنم

از دم تیغ دوست خوردم آب
که عسل جاری است از دهنم

عاشقم عاشقم عمو بگـذار
اسب‌هـا پـا نهنـد بر بدنم

بس كه خشكیده از عطش دهنم
نیست یـارای گفتنِ سخنم

آرزوی مـن از ازل این بود
که شود زخم و خاک و خون، کفنم

پدری کن بـر ایـن یتیم عمو
مـن عزیـز بـرادرت حسنم

شهد احلی مـن العسل خـوردم
به! چه زیباست دست و پا زدنم!

«میثم» از سوز دل بسوز به من
من گل برگ بـرگ در چـمنم


*********************


علی اكبر لطیفیان

بالاترین محله ی پرواز جاش بود
خورشید از اهالی صبح نگاش بود

خال لبش كه ارثیه ی آفتاب هاست
یك آسمان ستاره ی قطبی فداش بود

یك بند بسته، بند دگر را نبسته است
این اشتیاق تازه ی نعلین پاش بود

كم كم بزرگ می شود و مرد می شود
آن قدر سنگ و تیر و بهانه براش بود

افتاده بود و دور خودش داد می كشید
یك استخوانْ دردِ بدی در صداش بود

آن جاده ای كه ما به غبارش نمی رسیم
این نوجوان قافله در انتهاش بود


*********************


علی انسانی

سیزده ساله بسیجی حسین
نیستش باک ز شمشیر و سنین

مایۀ حیرت یک لشکر گشت
فاتحانه سوی خیمه برگشت

کای عمو، فتح نمایان کردم
همه را مات به میدان کردم

من که پیروز شدم گویم فاش
آمدم تا ز تو گیرم پاداش

جسم بی تاب مرا تاب بده
مُزد پیروزی من آب بده

گفت، ای مثل پسر، نور دلم
کردی از خواستۀ خود خجلم

قاسم ای پارۀ جان و جگرم
من ز تو، جان عمو تشنه ترم


*********************


سید محمد جواد شرافت

در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله های بریده بریده ات

در بین این غبار، به سوی تو آمدم
از روی ردّ خون به صحرا چکیده ات

پا می کشی به خاک، تنت درد می کند
آتش گرفته جان منِ داغ دیده ات

خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها
سخت است روضه ی تن در خون تپیده ات

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات!

باید که می شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده ات


*********************


حسن لطفی

از بس که شکستند تو را برگ و بری نیست
خون تو به جا مانده ولی بال و پری نیست

هر چند برایت پدری کرده ام اما
صد شکر کنار بدن تو پدری نیست

نیمی ز غم اکبر و نیمی ز غم تو
یک گوشه ی بی داغ به روی جگری نیست

این گونه که بر ریشه ی تو خورده گمانم
بی فیض عظیم از بدن تو تبری نیست

گفتم که تو را جمع کنم از دل این دشت
عطر تو می آید ولی از تو اثری نیست

باید خبرت را ز سم اسب بگیرم
جای دگر انگار ز جسمت خبری نیست

گفتم که سرت را سر زانو بگذارم
افسوس که دیر آمدم این جا و سری نیست


*********************


نیما نجاری
 
درست لحظه ی آخر در این محل افتاد
و قطره قطره ی اهلاً من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد
مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت
شکست گوشه ی ابرو... شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است
اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی
ز نصفه های کمر خم شدی... زمین خوردی

ز تارهای گلویت مرا صدا زده ای
چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای

بگو بگو که عزیزم تـنت گسسته چرا
درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟

چرا تمام تـنت را چنین به هم زده ای
مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای؟

چقدر میوه ی سبزم... رسیده ای قاسم
گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

عدو تمام تو را بند بند کرده گلم
و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم


*********************


حجت الاسلام رضا جعفری

اگر روز است قرص ماه پس چیست؟
اگر دریاست دلو چاه پس چیست؟

اگر رزمنده، خود و جوشنش کو؟
عبا و قامت کوتاه پس چیست؟

***
چنین که بی قراری وای بر من
سوار بی مهاری وای بر من

علی اکبر که جوشن داشت آن شد
تو که جوشن نداری وای بر من

***
خدایا این پسر آیینه ی کیست؟
میان خاک این گنجینه ی کیست؟

صدای خورد گشتن آید اما
صدای استخوان سینه ی کیست؟


*********************


حسن لطفی

گلبرگ های یاسمنت زیر و رو شده
باغی از آه شعله زنت زیر و رو شده

پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند
پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده

یک دشت سنگ بوسه بر گونه ات زده
یک دشت نیزه دور تنت زیر و رو شده

با من بگو به دست که افتاد کاکلت
این طور زلف پر شکنت زیر و رو شده

تقصیر استخوان سر راه مانده است
شکل نفس نفس زدنت زیر و رو شده

این نعل های تازه چه کرده اند، وای من
چشمت، لبت، رخت، دهنت زیر و رو شده


*********************


محمد سهرابی
 
چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می رفت تا كه فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو كشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُكانِ محبت فروشی است
آهن فروش، از چه دُكان مرا گرفت؟

دشمن كه چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و كمان مرا گرفت

لكنت نداشت من كه زبانم ز كودكی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون كندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت

گِل شد ز خاكِ سُمِّ فرس، خونِ پیكرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت

معنی، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عُمر جوان مرا گرفت


*********************


عباس احمدی

تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند
از قَصد روی زخم تنم بیشتر زدند

قبل از شروع ذکر رَجَز مشکلی نبود
گفتم که بچه ی حسنم بیشتر زدند

این ضربه ها تلافی بَدر و حُنِین بود
گفتم و علی بر دهنم بیشتر زدند

می خواستند از نظر عُمق زخم ها-
پهلو به فاطمه بزنند بیشتر زدند


*********************


قاسم نعمتی

ای حسن زاده حسن در حسنت می بینم
روح توحید میان سخنت می بینم

روی لب های تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت می بینم

گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به هم ریخته زلف شکنت می بینم

پدری کرده ام و بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت می بینم

پسرم! یوسف نجمه چه سرت آوردند؟!
پنجه ی گرگ بر این پیرهنت می بینم

ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت می بینم

قدری آرام بگیری، بغلت می گیرم
این چه وضعی ست که بر حال تنت می بینم

هر چه بالا بکشم سینه ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت می بینم


*********************


ناصر شاه قاجار

چو اَعدا دید قاسم را که در گردن کفن دارد
همه گفت از ره تحسین: عجب وجهِ حسَن دارد!

رُخَش چون پرتو افکن شد در آن وادی، فلک گفتا:
خوشا حال زمین را، کو مَهی در پیرَهَن دارد!

لبش پژمرده، هم چون گل ز سوز تشنگی، امّا:
تو گویی چشمۀ کوثر دراین شیرین دهن دارد!

چو بلبل شور انگیزد در آوازِ رَجَز خوانی
به شوق نوگلی کو در میانِ آن چمن دارد!

کشیده تیغ خون‌افشان ز ابرو در صف هَیجا1
تو گویی ذوالفقار اندر کفِ خود، چون حَسَن دارد!

چنان آشوب افکند اندر آن صحرا ز خون‌ریزی
پس از حَیدَر، نه در خاطر، دگر، چرخ کهن دارد!

چه بی ‌انصاف بودی آن جفا جویان سنگین ‌دل!
چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن2 دارد؟!

زِ هَر سو لشکر عُدوان هجوم آوَرْد چون ظلمت
به صید شاهبازی، جمله گو: زاغ و زَغَن3، دارد!

فکندند از سَریرِ4 زین، سلیمان ‌وار آن شه را
بلی اندر کمین، دائم، سلیمان، اَهرِمَن دارد!

چو سَروِ قدِّ او، زینت، گلستانِ بلا را شد
بگفتا: تابِ سُمّ اسب، کِی همچون بدن دارد؟!

مرا دریاب یا عَمّا! ز روی مَرْحَمَت اکنون!
که مرغ روح، شوق دیدن بابَم حسن دارد!

خَموش ای (ناصرالدّین شه)! یقینم شد که هر زهری
به جام آل حَیدَر سازد این چرخ کهن دارد!

***
1-هَیجاء: جنگ و کارزار
2-سیمین بدن: دارای پوست نقره ای و درخشان و ظریف
 3-زاغ و زَغَن: کلاغ های هرزه و کوچک و خوار؛ یعنی: گویی آنها همگی چنین بودند و
قصد شکار شهبازی چون حضرت قاسم(ع) را داشتند
 4-سریر: تخت

 

*********************

سیدمحمد میرهاشمی‌

زمان‌ چیدن‌ لاله‌ عتاب‌ لازم‌ نیست‌
سرور و همهمۀ‌ شیخ‌ و شاب‌ لازم‌ نیست‌

زمان‌ چیدن‌ یك‌ گل‌ هجوم‌ كی‌ آرند؟!
برای‌ كندن‌ غنچه‌ شتاب‌ لازم‌ نیست‌

قتیل‌ دیدۀ‌ پر آب‌ و تیغ‌ ابروتم‌
زمان‌ ذبح‌ مگر تیغ‌ و آب‌ لازم‌ نیست‌

سلام‌ آخر قاسم‌ به‌ زحمتت‌ انداخت‌
مرا كه‌ طفل‌ یتیمم‌ جواب‌ لازم‌ نیست‌

بگو به‌ لشگریان‌ سوارۀ دشمن‌
زمان‌ كشتن‌ طفلان‌ عذاب‌ لازم‌ نیست‌

عدو ز پیكر این‌ گل‌ گلاب‌ می‌خواهد
برای‌ مجلس‌ ختمم‌ گلاب‌ لازم‌ نیست‌

ز سوز تشنگی‌ عالم‌ به‌ دیده‌ام‌ تار است
‌ گل‌ خزان‌ زده‌ را آفتاب‌ لازم‌ نیست‌

دلم‌ خراب‌ دو چشمت‌ شد از همان‌ آغاز
به‌ كوی‌ عشق‌ بنای‌ خراب‌ لازم‌ نیست‌


*********************

احسان محسنی فر
 
این که چون قرص قمر تابیده
شمس هم دور سرش گردیده

از کف ساقی صهبای ازل
سیزده جام عسل نوشیده

به نیابت ز لب بابایش
بارها دست عمو بوسیده

زرهی نیست برازنده ی او
بی سبب نیست کفن پوشیده

مگر این کیست که با آمدنش
لشگر کوفه به خود لرزیده؟

گوییا صحنه ی جنگ جمل است
بس که مانند حسن جنگیده

 نوه ی انسیة الحورایت
استخوان هاش زهم پاشیده

می کشد پاشنه بر روی زمین
به دل انگار که زمزم دیده

آه آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چیده چیده

نفسی داشت ولی با سختی
بس که این سینه به هم چسبیده

از لبش جام عسل می ریزد
چه قدر سنگ به آن چسبیده

وای از آن لحظه که بیند نجمه
سر او از روی نی تابیده

مثل لاله بدنش وا شده است
چه قدر خوش قد و بالا شده است!

 

*********************

حسن لطفی

کبوترانه از این خاک‌ها رها شده‌ای
برای درد یتیمانه‌ات دوا شده‌ای

ربوده باد ز رویت نقاب و می‌بینم
چه قدر شکل جوانیِ مجتبی شده‌ای

بیا برای مدینه دوباره گریه کنیم
رسیده مادرم و غرق در عزا شده‌ای

دو دست زیر تنت برده‌ام ولی خالی‌ست
جدا شدی ز من از بس جدا جدا شده‌ای

پس از صدای نفس‌های مانده در سینه
پس از صدای ترک‌ها چه بی صدا شده‌ای

به قد کشیدن تو تیغ‌ها کمک کردند
گمان کنم به بلندیِ نیزه‌ها شده‌ای

من از کمر شده‌ام تا و از تو می‌پرسم
سرت چه آمده از بین سینه تا شده‌ای؟

 

*********************

محمد حسن بیاتلو

چگونه جسم تو را تا به خیمه ها ببرم
تو تکه تکـه ای باید جــدا جدا ببرم

نشسته ام به کنار تن تو می گریم
به فکر رفته ام آخر چه سان تو را ببرم

مرا که داغ علی اکبرم زمینم زد
نمی شود که تنت را به روی پا ببرم

برای این که دگر خردتر از این نشوی
تن شکسته ات از زیر دست و پا ببرم

یتیم بودی و این ها نوازشت کــردند
به زودی این خبرت را به مجتبی ببرم

چه کار می کنی آخر به زیر پای نعل
عمــو رسیده کنــارت بیــا بیــا به برم


*********************


محسن مهدوی

ما را برای كسب شهادت دعا كنید
این كار را برای رضای خدا كنید

مانند مجتبی پدرم غصه می خورم
گر كه مرا به  واژۀ صبر آشنا كنید

بابای من كه كرببلا نیست پس شما
فكری به حال این پسر مجتبی كنید

دل نازكم، چه كار كنم!؟ ارث برده ام
با قاسم امام حسن خوب تا كنید

جای زره برای تنم جان فاطمه
لطفی كنید یك كفنی دست و پا كنید

جا مانده ام ز اكبر لیلا، چه می شود!؟
ای تیغ های تشنه مرا هم صدا كنید

من آمدم كه در عوض جنگ نهروان
بغض گلو گرفته یتان را رها كنید

دارم به آرزوی دلم می رسم، چه خوب!
در راه عشق زود سرم را جدا كنید

 

*********************

 

محمد فراهانی
 
ای حسن صورت من وه که چه زیباشده ای
آبروی علی و حضرت زهرا شده ای

مَلَک آمد به زمین خاک رهت بر دارد
رونق نون و قلم، کوثر و طه شده ای

کوه بشکافت ز گلبانگ انا بنُ الحسنت
مَثَلِ هیبت طوفانی مولا شده ای

پیکرت زیر سم اسب صدا کرد حسن
گوییا هم نفس کوچه و بابا شده ای

ای بلندای قدت روشنی دیده من
چه سرت آمده کین سان به برم تا شده ای

چشم های علوی صولت تو خیره شده
من تماشایی و تو گرم تماشا شده ای

خواستی تا که بگویی پسر من هستی
علی اکبر شده ای ارباً اربا شده ای

قد کشیدی گل مولا گل بابا گل من
بگمانم به برِ مادر ما پا شده ای

 

 



موضوعات مرتبط: شب ششم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)
[ 29 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 62 صفحه بعد